ماه عسلم سیاه شد وقتی سرزده شوهر کثیفم رو در اتاق بغلی هتل با…!
یک زن داستانی را تعریف کرد که زندگی اش از آغاز ماه عسلش تلخ و سیاه شده و دیگر ادامه زندگی برای او سخت شده است.
به گزارش وقت صبح به نقل از خبرآنلاین، وارد دفتر که شدم صدای الله اکبر اذان مغرب شنیده می شد. با بلندشدن صدای فریاد خانم جوانی که در اتاق مراجعین نشسته بود، سلامم را قورت دادم.
"کاظم به همین الله اکبر قسم حلالت نمی کنم. تو آبرو و حیثت خانواده ام رو که بردی به کنار، رویا های من تازه عروس رو هم خراب کردی.
آه و ناله زن جوان جگر سوز بود و کاظم،شوهرش بی آنکه لام تا کام حرفی بزند با قیافه ای شرم از آن می بارید سر به زیر ایستاده بود.
وارد اتاق کارم شدم و انگشتم را روی زنگ اخبار فشار دادم تا منشی اولین مراجعه کننده را به داخل هدایت کند.
باز صدای زن جوان بلند شد:من می خوام نفر آخر برم با آقای وکیل صحبت کنم" به منشی خبر دادم که اجازه بدهد نوبتش به تاخیر بیفتد.
مراجعین دیگر یکی پس از دیگری آمدند و من لحظه شماری می کردم که هرچه زودت کار مراجعین تمام شود و راز جیغ و دادهای زن جوان را بپرسم.
ساعتی بعد زن جوان که فهمیدم اسمش لیلاست با کاظم وارد شدند.
سلام کردم و خوشامد گفتم.سعی کردم خستگی کار روزانه را پشت لبخندی پنهان کنم.
ظاهرا موفق نبودم چون لیلا خانم در شروع صحبت هایش گفت:
ببخشید خیلی هم خسته هستید.قصه ی من و این آقا هم مفصل هست و حسابی خسته تر می شوید.
داستان تلخ ماه عسل
نگاهی به ساعت دیواری کرد و بدون اینکه منتظر پاسخم بماند گفت: سریع می روم سر اصل مطلب.
لیلا خانم نیم خیزشد اما زود به حال اول برگشت. کمی صدایش را صاف کرد. در حالی که به زمین چشم دوخته بود آرام و با صدایی آهسته گفت:
"من و این آقا ده روز پیش از تالار عروسی که بیرون آمدیم رفتیم فرودگاه تا ماه عسل رو در مشهد باشیم. مادر من و مادر او هم همراهمون امومدند.
به هتلی که پدرشوهرم در مشهد رزرو کرده بود رفتیم.
انگار خدا می خواست که بلیط کاظم برای شب باشه و بلیط ما سه نفر بقیه برای فردا ساعت۱۰صبح. آقا کاظم شب پرواز کرد به سمت شیراز.
شاید هنوز هواپیمای او به آسمان شیراز نرسیده بود که مدیر هتل برای تلافی اشتباه کارمندش و جبران نارضایتی ما از اوضاع هتل، سه تا بلیت برامون آورد که ساعت پرواز ۶ صبح بود."
لیلا خانم چشمش را از زمین برای لحظه ای برداشت و به کاظم نگاه کرد.کاظم یخ زده بود انگار. با انگشتهایش بازی می کرد و معلوم بود با بی میلی گوش می دهد.
" اصلا به ذهنم نیومد به کاظم خبر بدم که ساعت پرواز عوض شده.شاید هم چون با مادر و مادرشوهرم گرم حرف زدن بودم کاظم رو فراموش کردم"
صدای لیلا کمی بلندترشد. دیگر جویده جویده حرف نمی زد.
صورتش هم داشت قرمز تر می شد:"حدود ساعت هشت وارد خانه شدم.کلید رو یواش توی قفل چرخوندم که کاظم بیدار نشه.
لیلا خانم سکوت کرد.شاید برای بیست ثانیه. حس کردم از گفتن بقیه حرفهایش منصرف شده. اید هم دنبال کلمه می گشت.
وقتی نگاهش کردم قطره های اشک روی گونه هایش دویده بود.کاظم از روی صندلی بلند شد تا از اتاق بیرون برود.
"بشین کاظم" . صدای لیلی آنقدر آمرانه بود که کاظم همانطور که ایستاده بود خشکش بزند.
دیدن صحنه ای باورنکردنی
صحنه ای که می دیدم عجیب بود.
سالها تجربه پرونده های خانوادگی نشانم داده بود که هیچ دو پرونده ای کاملا شبیه هم نیست.
اما این بار گویا با پرونده ای روبرو شده بودم که تفاوتش خیلی بیشتر از بقیه بود.
لحظات به کندی می گذشت.
برای اینکه واکنشی نشان دهم تا زمان را مدیریت کنم لیوان را از پارچ آب پر کردم و به لیلا تعارف کردم.
با خودم گفتم شاید لیلا تتمه ی بغضش را با خنکای آب لیوان قورت بدهد . اما…
اماهمان یک جرعه آب، شد آبشار تلخی که از گونه های عروس خانم سرازیر شد.
فضای اتاق برایم سنگین شده بود.
نمی دانم چرا دوست داشتم آنجا نباشم.
قبل از اینکه قدم از قدم بردارم، لیلا سد راهم شد.
"آقای وکیل! می دونید چی دیدم؟
این آقای مثلا مرد در کمال وقاحت روی تختخوابی که هنوز عروسش نخوابیده …"
قصه چیست؟
سرم گیج رفت. تازه فهمیدم قصه چیست.
به سمت صندلی ام برگشتم. سرم را وسط ستهایم گذاشتم و شقیقه هایم را فشار دادم.
خواستم حرفی بزنم اما بغض راه گلویم را بست. حالا اگر می خواستم حرف بزنم چه می توانستم بگویم؟…
بدنم داغ شده بود. سکوت اتاق را گرفته بود و همین بیشتر عصبانی ام می کرد.
بی اختیار بلند شدم و به سمت کاظم رفتم.
وقتی سوزش کف دستم را احساس کردم متوجه شدم بی آنکه با اراده خودم باشد، صورت کاظم را با سیلی دردناکی نواخته ام.
دستم مورمور می شد. بدنم هنوز داغ بود. لیلا روی صندلی نشسته بود و به من و کاظم نگاه می کرد.
کاظم، اما مثل مجسمه ایستاده بود. بدون آنکه کمترین تکانی بخورد. حتی به سیلی سخت من هم واکنش نشان نداد.
ازش بدم آمده بود اما در عین حال دلم برایش سوخت. چرا حرفی نمی زند؟
چرا یک کلمه اعتراض نمی کند؟چرا از خودش دفاع نمی کند؟ چرا نمی گوید لیلا اشتباه کرده؟ چرا زنش را متوهم نمی خواند؟
این سوال ها از جلوی چشمهایم رژه می رفتند. باید برای شان جواب پیدا می کردم…
به سمتش رفتم. گوشه آستینش را گرفتم تا از اتاق بیرونش ببرم .
باید می رفتیم جای دیگری که لیلا نباشد.
جایی که هم خودم راحت تر باشم هم کاظم. جایی که کاظم از آوار سنگین شرم لیلا نجات پیدا کند و زبانش باز شود.
کاظم پا به پایم نشد.
همانطور که ایستاده بود شروع کرد به حرف زدن.
صدایش مثل آدمهای بی شرم نبود.بی آنکه سوالی کنم شروع کرد به نقل اتفاقات آن شب و دو شب قبل تر از آن.
شرمندگی از صورتش می بارید
هرجمله ای که می گفت پشت بندش می گفت" خاک بر سر من".
صورتش سرخ شده بود. نفس کم آورده بود.
نمی دانم از من بیشتر خجالت می کشید یا از لیلا. این را از چشمهایش نفهمیدم چون حتی یک لحظه به من نگاه نکرد.
از یک جا به بعد صدای کاظم را نمی شنیدم .
همین فکر یواشکی را بر زبان راندم.
لیلا که گویی انتظار این پیشنهاد را داشت خیلی جدی گفت:"نه آقای وکیل من با شناخت قبلی خدمتتون رسیدم و از کارگاه های خانواده که در دانشگاه داشتین خبر دارم.
الان هم اومدم اینجا که تا شما با اختیار تام جای من و کاظم تصمیم بگیرید"
مانده بودم که چه جوابی بدهم.
کاظم به دادم رسید:"جناب وکیل !من آماده ی هر برخوردی هستم .درد سیلی شما و خجالت جلسه امشب در مقابل رنج و خجالت زدگی این روزها هیچی نیست.
حاضرم حق طلاق رو به لیلا بدم ،مهریه و حقوق قانوی ش رو هم می پردازم. هرجور شما بگید همون کار رو می کنم"
خب. انگار تکلیف داشت روشن می شد.
خانها در شرایط مشابه همین را می خواهند به اضافه اینکه اسم شوهر از شناسنامه شان پاک شود و نام دوشیزه همچنان برایشان باقی بماند.
این در مورد لل هم می توانست انجام شود.دویست و چهارده سکه مهریه اش را بگیرد و برود دنبال سرنوشتش…
در لایه های زندگی کاظم چه می گذرد
او می خواست بداند در لایه های زندگی کاظم چه می گذرد.و وقتی از آنها مطلع شد، تصمیم نهایی اش را اعلام کند.
قرار گذاشتم یکی دوجلسه دیگر آنها را ببینم و در این فاصله هرکدام از آنها در خانه پدرشان بمانند.
کاظم و لیلا رفتند و من ماندم و دریای پرغصه زندگی این زوج جوان.
قلم برداشتم و از حرفهای آنها هرچه به یادم مانده بود نوشتم.
بعد هم راه حلهایی که به نظرم میامد قلمی کردم. اسم کتابها و منابعی را هم که باید به آنها رجوع می کردم نوشتم.
هرچه بیشتر فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که هرچه هست در همان دو سه روز پس از عروسی است.
چندساعت درگیر زندگی لیلا و کاظم بودم؟
پرده را که کنار زدم ،روشنی هوا گفت صبح شده است.
پیامکی به کاظم زدم که ساعت ۵ فلان روز بیا دفتر.
کاظم آمد. لیلاآمد. یک روز دیگر کاظم بدون لیلا آمد و روز دیگر لیلا بدون کاظم.
روز دیگری با هم و… تا اینکه شد ۱۰ جلسه.باید می فهمیدم چرا کاظم به چنین کاری تن داده؟
اینکه او گفت آن زن معلوم الحال را به عقد موقت درآورده قانعم نمی کرد.
درست یا غلط بودن تحلیل کاظم چندان اهمیتی در ارائه مشاوره نداشت و علی رغم علم به قدرت بی حد و حصر غریزه جنسی دلیل موجهی برای رفتار ناشایست کاظم پیدا نکردم و هرگز به وی حق چنین رفتاری ندادم،
طوری که چند جلسه را فقط با لیلا صحبت کردم تا ذهن وی را اماده ی متارکه کنم،اتفاقی که برای لیلا و خانواده اش غمی معادل مرگ داشت و این بزرگترین چالش پیش رو بود.
به اینجا که رسیدم لیلا حرفی زد که اکنون پس از چندسال هنوزدر ذهنم مانده است و زنگ خطری است تا در هر پرونده ی خانواده که زن مدعی خیانت زوج است به آن توجه کنم.
یقینا خبری از تعارفات معمول نبود که بشود لیلا را با عباراتی چون "خدا نکنه"،"این یک اتفاق استثنایی بوده و بعیده دوباره رخ بده" و…قانع کرد.
سوال لیلا برخاسته از یک دوراندیشی منطقی و عشق به زندگی بود.از او تقاضای فرصت کردم تا بیشتر فکر کنم.
پس از یک هفته قرار مشاوره گذاشتم و به لیلا گفتم:چیزی که در جلسه ی قبل از شما شنیدم هرگز نشنیده بودم و در هیچ پرونده ای از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم.
آنچه که شما گفتی خبر از یک منطق صحیح به دور از احساسات می دهد که سرچشمه آن شناخت درست از زندگی است.
لذا چنین دختری آنقدر قدرت دارد که بتواند زندگی اش را درست و حسابی بسازد.
تنها کاری که باید در پیش بگیری حذف اتفاقات گذشته است که کاری است سخت اما شدنی .
توصیه میکنم با گرفتن تعهدی رسمی از کاظم زندگی مشترک را آغاز کنید و توکل کنید به و امیدداشته باشید به خدا که چنین اتفاقی رخ نخواهد داد…
دوباره جمله ای از لیلا شد سرمشق من وکیل:" آقای وکیل زندگی که بر مبنای تعهد محضری و گیر و گرفتاری قانونی بنا شود و اعتمادی که به یک تکه کاغذ وصل باشد به درد نمی خورد.
تصمیم تازه ام را گرفتم!
من تصمیم خودم را گرفته ام و میخواهم زندگی را با کاظم شروع کنم بدون هیچ پیش شرط و فرصت دوباره و تضمین .
در این مدت تمام عواملی که منجر به اشتباه او شده را برایم تحلیل کردید و دریافتم که در بروز این حادثه فقط کاظم مقصر نبوده است.
بلکه مادر من و کاظم و من نیز به اندازه ی کاظم یا شاید بیشتر نقش داشته ایم …
چند قدم بعد دخترم گفت:بابا! شما برای ان خانم و آقا چه کار کردید که گفتند همه ی زندگی و آرامش زندگی ما مدیون زحمات شما ست؟بابا مدیون یعنی چی؟
لابد دخترم فهمید که چرا در بین هزاران کلمه فارسی، حتی یک واژه پیدا نکردم که جوابش را با آن بدهم…