به گزارش وقت صبح به نقل از تسنیم، کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» که به قلم حمید حسام و مسعود امیرخانی نوشته شده، داستان زندگی کونیکو یامامورا، تنها مادر شهید جنگ تحمیلی است که از دوران کودکی او در ژاپن تا شهادت فرزندش در فکه را روایت میکند.
کتاب که در سال ۱۳۹۹ منتشر شده، از همان ابتدا مورد استقبال خوب مخاطبان قرار گرفته و تاکنون به زبانهای مختلفی از جمله ژاپنی و اردو ترجمه و عرضه شده است.
حمید حسام که از نویسندگان نامآشنای حوزه ادبیات دفاع مقدس است و تاکنون چند عنوان از آثار او به تقریظ رهبر معظم انقلاب مزین شده است، در کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» خاطراتی متفاوت از دفاع مقدس را ارائه میدهد.
خانم کونیکو یامامورا که بعد از ازدواج با یک ایرانی، نام «سبا بابایی» را انتخاب میکند، در این کتاب از زندگی پر فراز و نشیب خود سخن گفته است؛ از زمانی که با همراهی و همدلی همسرش با اسلام آشنا میشود تا دورانی که وارد ایران میشود و شاهد اتفاقات و حوادث متعددی از جمله قیام خرداد ۴۲ و در نهایت پیروزی انقلاب و جنگ تحمیلی است.
بخشهایی از کتاب
در این افکار بودم که پدرم صدایم کرد و گفت: «کونیکو، زندگی و آینده تو دست خودت است. من و مادرت میدانیم این عشق چشم و دلت را بسته و نصیحتها را نمیشنوی، من هم به این علت راضی شدم.
اما بدان، اگر به خانه این مرد رفتی، باید هر وضعیتی را تحمل کنی. فکر نکن که میتوانی دوباره به این خانه برگردی؛ روزی که با این مرد ازدواج کردی، باید تا آخر عمرت با او بمانی و اگر از او جدا شدی، اجازه نداری به این خانه برگردی.»
شنیدن این سخنان تند دلم را شکست، تصمیمم را گرفته بودم با مرد ایرانی زندگی کنم، سرم را پایین انداختم تا بغضم را پنهان کنم، مادرم نگاه مهربانی به من داشت و نسبتاً با این وصلت موافق بود، اما همه اعضای خانواده این تصمیم را نوعی بدعت و شاید طغیان علیه فرهنگ و سنتهای ریشهدار ژاپنی میدانستند.
خانوادهام بودایی بودند و این مرد مسلمان بود. او تصمیم داشت پس از یک سال من را به ایران ببرد و این یعنی خداحافظی با خانواده، اقوام، و سرزمین مادری و آبا و اجدادیام.
عشق مرد ایرانی و تحقیر از سوی خانواده دو نیروی متخاصم در وجودم بود، دیگر راه برگشتی به خانواده نبود؛ و اگر هم بود، تصمیمم را گرفته بودم با مرد ایرانی زندگی کنم، در هر جا و در هر شرایطی؛ حتی اگر هویتم از یک دختر ژاپنی به یک زن ایرانی تغییر میکرد….
از هیوگو تا فکه
آقا دوست داشت خانهمان در همسایگی مسجد باشد، در نزدیکی مسجدی بهاسم «انصارالحسین» در خیابان پنجم نیروی هوایی خانهای خرید؛ خانه باغچهای مفرح و نشاطآور که وقتی آقا از سر کار و بچهها از مدرسه میآمدند، گلستان میشد.
سلمان در دبیرستان درس میخواند، بلقیس در دوره راهنمایی، و محمد در مقطع ابتدایی. بلقیس در کنار درس مونس من بود و بیشتر با کارهای دستی و هنری ژاپنی، که به او آموخته بودم، خودش را سرگرم میکرد.
بچهها که بزرگتر شدند، شیطنتشان کم شد؛ حتی محمد که از آن دو بازیگوشتر بود آرام شد، در هیچ چیز بهانهگیر نبود، سادگی را دوست داشت و همیشه لباس سفید یا خاکستری میپوشید، کسی لباس رنگارنگ تنش ندید.
مدرسه از آنها خواسته بود موهای سرشان را کوتاه نگه دارند، با اینکه بزرگتر شده بود، موهایش مثل یک بچهمحصل کوتاه بود و همیشه کفش کتانی سفید میپوشید و تا کفشش پاره نمیشد، کفش دیگری نمیپوشید.
همه کفشهای پاره او را نگه میداشتم. نجابت، دیانت، و سادگی محمد مرا به یاد آن جمله تاریخی امام خمینی (ره) در سال ۱۳۴۲ میانداخت و به این فکر میکردم؛ آیا محمد من یکی از سربازانی است که نوید آمدنشان را داده است؟ …