اوّل: حال خراب
عروج به نیمه رسیده بود، دو همرزم روس، از سوی پلیسِ هموطن خویش که حالا برای نازیها مزدوری میکرد استنطاق و شکنجه میشدند؛ که ناگاه توازن و تعادل همهچیزِ بدنم بههم ریخت. سرگیجهی مهلکی داشتم، و حالت تهوّع امانم را بریده بود.
قلبم گویی در مایعی مذاب غوطه میخورد. حوالی صبح کارم به آمبولانس و اعزام به بیمارستان کِشید. آنجا زیر نورهای مصنوعیِ سفید و زردِ چراغهای جاخوشکرده در سقفهای کاذب، و در سالنها و راهروهایی که دیوارهاشان مزیّن به خطوطی رنگی بود، پرستارهایی خسته و بداخلاق به سراغم آمدند؛ همانطور که ترسان-و-لرزان انتظارش را داشتم. این روزها نمیتوان از کادر درمان انتقاد کرد. روحیهشان درب-و-داغان است و حق هم دارند.
حتّی اگر شنیعترین خطاها ازشان سر بزند بازهم نمیشود شکوه کرد. برای خونگیری به آزمایشگاه میرویم. میفرمایند منتظر شوید تا 6 صبح که منشی بیاید.
مثل پمپ بنزینها که حوالی صبح، شیفت عوض میکنند. در حالت درازکش روی تخت به قطرههای خونی نگاه میکنم که وقت خونگیری توسط تکنیسینی ناوارد و خوابآلود، از دستم روی زمین ریخته و همانجا به ذهنم می رسد که اگر زنده بمانم و به خانه برگردم، باقیِ فیلم را که دیدم، نقد آن را چگونه شروع کنم با بهرهگیری از چه نظریهای. خوشبختانه زنده ماندم و با حالی کمرمق و نیمهجان اما مسلّح به نظریهای درست-و-حسابی به خانه آمدم: نظریه کنشگرشبکه.
بخوانید: نقد فیلم یک دور دیگر
دوّم: نظریه کنشگرشبکه
این نظریه در مطالعات علم و فنّآوریِ دههی 1980 توسط برونو لاتور Bruno Latour، میشل کالون Michael Callon ، و جامعهشناسانی چون جان لاو John Law ریشه دارد. نظریه کنشگرشبکه با نفی آنچه که سیطرهجوییِ ایجابیِ Causal imperialism امر اجتماعیاش مینامد بر اهمیّت نگریستن به سوژهها و اُبژهها که همواره و همهجا ازمجرای گردهمآییشان در شبکههایی از اشکال و پیچیدگیها برساخته میشوند؛ مهر تایید میزند.
کنشگرشبکه بر خصلت برساختهی زیست انسانی تاکید نموده لیکن پیشنهاد میدهد که چنین ساختی ازخلال پیوند یا گردهمآییِ عناصر مجزّایی که هریک واجد “شیوههای بودنی Modes of existence ازآنِ خویش میباشند، رخ میدهد.
بهویژه، کنشگرشبکه واجد این پیشگویی است که جوامع، دولتها، سازمانها، خانوادهها، ماشینها و بدنها بهمثابهی شبکههایی از اتّصّالاتِ برساختهConstructed connections که در حدِّواسطِ افراد، ایدهها و فنآوری های مادّی شکل میگیرند؛ به بهترین شکلی تحلیل میشوند. نظریه کنشگرشبکه، مواد و نیز کنشگران انسانی یا “فاعلها” Actants را چونان آزمونِ عاملیّت تلقی مینماید: انسانها دیگر در مرکز توجّه و فعّال مایشاء نبوده لیکن چونان پیوندهایی هستند در زنجیرهای از مواد، نیروها و ایدهها هستند
سوّم: کنشگرشبکه، مدرسه، فرمول 1، بیماری و بیمارستان
مثلا مدارس را درنظر بگیرید؛ گردهمآییهایی متشکل از معلّمان و دانشآموزان، ساختمانهای مادّی، یک برنامهی درسیِ رسمی و فنّآوریهایی از قبیل کتابها و رایانهها.
لذا، دربطن این شبکهی آموزشی نباید به افراد بهصورت خودمختار، بلکه چونان گرههایی در پیوندهای وسیعتر مادّی و اجتماعی نگاه شود. بنا بر نظریه کنشگرشبکه، صحبت از صرف “اجتماعیبودنِ” اتّصّالات میان این متغیّرهای کاملا متفاوت آموزشی، غفلت از آنیّتها و کاری است که خرجِ ساختن، “انجام” و “کنار هم نگاهداشتنِ” شبکهای ناهمگن که همانا مدرسه باشد؛ میگردد.
یا شرکتکنندگانِ مسابقات فرمول 1 را مجسّم کنید که تنها از مجرای همکاری ِ پیوندهای پیچیدهی برقرارشده میان راننده و واسطهها و عواملی همچون فنّآوریِ کابین راننده و اتّصالات صوتیِ کلاهخود و تیم حمایتگری که به راننده مرتّب اطّلاعات می دهند (مثلا درخصوص فرسودگی لاستیک و مصرف سوخت)؛ و نیز اطّلاعاتی که در نبود چنین چیزهایی وجود نمیداشت؛ ایجاد میشوند.
این بدنهای مسابقهدهنده، برساختهی اجتماعی نیستند بلکه از خلال گردهمآییِ یک مجموعه از اتّصالاتِ اطلاعاتی، فیزیکی و مادّی، سرهم شدهاند: اتّصالاتی که شاید با یک تصادف در کسری از ثانیه ازهم بگسلند. یا موقعیّتی را فرض کنید که بیماری مبتلا به آلزایمر و بستری در بیمارستان به خانه بازمیگردد.
صحبتهای یک روانشناس در خصوص عملکردِ ضعیف قوای ذهنی بیمار در تِستها، صحبتهای یک مددکار اجتماعی دررابطه با بلندکردنِ صندلی، همکاری در توآلترفتن، کمک به حرکتکردن، و پاسخ بیمار به اضطراب و درماندگی، تمامی این عوامل و بیشتر از اینها، موجودیّت آلزایمر را تشکیل میدهند؛ موجودیّتی متشکّل از الگویی پیچیده از سواسازی Disassembling و سرهمنمودنِ دیگربارِ روابط انسانیِ متعدد با واقعیّات اجتماعی فیزیکی و مادّی.
در نهایت، خودم را از چشمانداز کنشگرشبکه در نظر میآورم؛ هم در جایگاه نویسندهی این متن و هم بیماری که مورد هجوم چیزی ناشناخته قرار گرفته و برای چندین ساعت توازن همهچیز در بدنش بههم ریخته است. ریتم حرکات بدن از جمله شلشدنِ عضلات گردن و تاری چشمها، نحوه نصب آنژیوکت به دست، تجربهی غریب و دلهره آورِ اتّصال تجهیزات پزشکی به بدن، بدنی سرهمشده و متکثّر از خلال پیوند با میز بستری، تجربه خُرد-و-خمیرشدن در اثر عبور آمبولانسی زهواردررفته و قدیمی از روی آسفالتی تکّهپاره، صورتهای سنگیِ پرسنل بیمارستان، دالانهای پیچ اندرپیچِ بیمارستان، حضور پرستاران و تیم پزشکی، خون و خروجِ ترسناکش از بدن، مونیتوری که ضربان قلب را نشان میدهد: بیماری مفلوک یا منقّدِ فیلم عروج، کدام یک در حال زیستاند؟ واقعیّت بدن و به بیمارستانرفتن چیست و از چه مولفههایی تشکیل شده؟
چهارم: کنشگرشبکه و عروج
سوژهی عروج یعنی جنگ، یا اضطرار و استیصال برخاسته از مخمصهی جنگ را چگونه می توان با بهرهگیری از کنشگرشبکه توضیح داد و فیلم را تحلیل نمود؟
ایدهی بهکارگیریِ کنشگرشبکه که از عمق هستیشناختیِ چندانی برخوردار نیست و واقعیّت اجتماعی را یکدست و پَخ میکند، برای تحلیل فیلمی هنری از سینمای اروپا آنهم دررابطه با جنگ و از سینمای واقعگرا و جدّیِ روسیه، کمی غریب مینماید، لیکن مکمّل نقدهای از پیشموجود و متعارف خواهد بود. مهمترین و متعارفترین نقد عروج آن است که فیلم در باب امکان یا امتناع ایمانورزی ، ایستادن بر سر اعتقاد، و پایمردی در وانفسای جنگ است.
سوتنیکُف Sotnikov چنین میکند و رستگار میشود؛ همچون مسیح، امّا ریباک Rybak، اصطلاحا کم آورده و همکار و همیار دشمن می شود همچون یهودا. این چکیده و عصاره محتوای فیلم است. اما نفس جنگ چه میشود؟ محیط اکوسیستم یا اتمسفر جنگ، آن چیزهایی که تجلّیِ تردستی و استادی شپیتکو است؟
آن گردهمآییهایی که ماحصل حضور مواد، نیروها، و ایدهها در شبکهای پیچیده از اتّصالات هستند؟ آن عناصر مجزّایی که هریک دارای شیوههای بودنِ خاصِّ خود هستند اما از مجرای پیوند با همدیگر دارای هویّتی افزون هم می شوند؟ بیایید به این ضیافتِ چیزها، آدم ها و ایده ها که در کلیّت خویش مفهوم جنگ و در جنگ بودن را در پیوندی وثیق با یکدیگر برمیسازند و عروج را در پانتئون سینما به عروج می رسانند، نگاهی بیاندازیم:
-برف، برفی سرد که یک نفس فرو می ریزد. زمستان و سرما، و برف، این همبسته و زوج مرتّبِ دردآور، گواینکه تداعیگر انزوا، تنهایی، و فقیرکُشیاند؛ از جسمانیّت ویژهای نیز سرشاراند که در نفس سرما و انجماد جاخوش نموده. در کنار تشریح و وصف ادبی سرما در مردگان جیمزجویس، سرما و برف در عروج شپیتکو، نیز تمامقد و با تمام صعوبت خویش رخ می نمایاند.
انجمادی که هر لحظه با قرشقرش کردنِ برفویخ زیر پوتینها و با زوزهی کولاک، خود را بیرحمانه بر پوست و گوشت و استخوان، تحمیل میکند. هر چقدر جنگِ هشتسالهی ما با گرما-و-جنوب درآمیخته، جنگ جهانگستر دوّم، با سرما-و-غرب همگن است.
برفوسرمایی که رقتانگیز و سخت بر سر مردگانی زندهنُما فرو می بارد بی امان. در عروج، هبوط برف، پیامآور هبوط آدمی است و بر عروج سوتنیکف، سایهای سهمگین میاندازد. سایهای سیاه در بطن استپِ فراخی که با لحاف برف سپیدپوش شده. هرجا که نگاه میکنی برف و برف و برف است، برفی تمامناشدنی که افق را تا توانسته از دید خارج نموده، و دید را تیره وتار کرده.
تنههای سفت-و-سخت و ستبرِ درختانِ بی بَر، محتضر و مُردهاند و تا کمر در برف فرو رفته؛ تا آنجا که شاخوبرگ هاشان از بهترین خاصیّت جنگیِ خویش که استتار است بی نصیب ماندهاند. شاید سرما، و ترس از مرگِ ناشی از آن، همترازِ نفس ترس از هر چیزی، حسی تنانهاست و بنیاد بسیاری تجارب شبهِمرگ: بدنت خشک میشود خونت آرام، و درد سرتاپای وجودت را فرا میگیرد؛ شاید روح خودت را ببینی که از درون کالبد به در آمده و به دوردست ها پرواز میکند. اعدامی ها در آن لحظات واپسین چنین چیزهایی نمیبینند؟ دوست ودشمن را از هم تمییز نمیدهی؛ کوری، یک کوریِ سفید. این شامگهِ فصلها، برایت مرگی جاودانه به ارمغان میآورد. شپیتکو، چگونه این نماها را کارگردانی کرده خدا میداند!
-پوتینها و بندهاشان که به سادگی فراچنگ نیامده بهدست نیامده و بسته نمی شوند. تا پوتین نباشد، حتّی برداشتن یک قدم دردناک و نامحتمل است؛ قدمازقدم نمی توانی برداری. در بسیاری از نماها، پوتینهای مندرس دو سرباز را میبینیم که برف را می شکافند. لحظهای تعلّل در بستن بندهای پوتین، سبب میشود تا دشمن چندین قدم نزدیکتر شود. پای برهنه بر یخ وسرما، از قدمزدن بر آتش چیزی کم ندارد.
-اسلحه با گلنگدنی یخزده که جا نمی اُفتد. این یک معضل و مکافات همیشگی است. حتّی وقتی در زمستان خدمت سربازیات را میگذرانی، چه رسد به رویارویی با نازیها در روسیهی منجمد.
-سوپ، سوپ گرم. پس نهانیها به ضد پیدا شود /چون که او را نیست ضد پنهان بود. تنها خداست که فارغ از ضد و لذا نهان است، ضد برفِ بی امان، سوپ گرمی است که و همچنین کلبه ای گرم ونرم،
-کلبه یا جانپناه. هر چند برای لحظاتی کوتاه، سوتنیکف و ریباک را در آغوش میگیرد. امّا نازی ها به سرعت سر می رسند. کلبهای که قرار بود امنیّتبخش باشد، برای زنِ صاحب خانه نیز ناایمن میگردد. نازیها او را نیز به واسطهی پناه دادن به پارتیزانهای روس بازداشت می کنند.
-استنطاق و شکنجه و شکنجهگر. بازپرسی خائن و مزدور. دردآورترین دیالوگ های فیلم مابین بازپرس و دو سرباز روس ردوبدل می شود. هممیهنی که حالا مامور شکنجه و در خدمت آلمانی هاست. سوتنیکف، پای چوبهی دار نام اصلی اش را شجاعانه بر زبان میآورد می گوید که من سوتنیکف هستم، یک رزمندهی ارتش سرخ، عضو فعّال حزب کمونیست، پدر دارم و مادر و میهن. بازپرسِ خائن به فکر فرو می رود. حربهی اصلی بازجویان از جنگ دوم جهانی تاکنون همین بوده: سعی در استحالهی ذات بشری و دستکاری ذهنی و به صلیب کشیدنِ جسم و روح. شکنجه و شکنجهگر جزءِ لاینفکِ جنگ اند، چه در خط مقدّم و چه در سرداب های پشت جبهه.
-درد و بدن. شکنجه آغاز میشود. شکنجه این هول انگیزترینِ سلاحها در دستان دیکتاتورها و فاشیستها. ابزاری برای تحمیل درد و اعترافگیری. سوتنیکف تحمّل میکند و با مرگ خویش رستگار می شود. ریباک می بازد.
-زن و فرزند یا مفهوم خانواده. خانوادهی زن از هم می پاشد. فرزندانی که در برفِ بی امان تنها رها میشوند. وقتی جنگ درمیگیرد باید از عزیزان خداحافظی کرد. بسیاری سربازان میجنگند تا روزی دیگربار همسر و فرزندانشان را ببینند.
-میهن. میهنی که تا لحظههای پایانی ،عشقِ دست وپاگیرش دست از سرت برنمیدارد. نوعی ایده که در ضیافت جنگها به حق یا ناحق همواره مهمان بوده و خواهد بود.
-طناب دار. غریب ترین صحنه های اعدام و حلق آویزکردن در عروج به تصویر کشیده شده. در معبری که از میان روستای یخزده و منجمد میگذرد، سربازان آلمانی ردیفشده در دو ستون، اعدامیان را تا قتلگاه مشایعت میکنند. همچون مسیح در جُل جُتا.
صدای گام سربازان روی برفِ متراکمشده: ترق ترق ترق، مرثیهی مرگ که تصویر را همراهی میکند. و سپس حلقههای طناب دار که قاب تصویر را پر میکنند. ضجّه های زن ثمری ندارد. سوتنیکف از او طلب بخشش میکند. نگاه نفرتانگیز زن به سوتنیکف در کسری از زمان به نگاهی از سر تحسین استحاله مییابد. آنها که دور هم حلقه زده اند، تک به تک پای چوبهی دار میروند: سوتنیکف، یک پیرمرد، زن، و یک کودک که حتّی قدّش به طناب نمی رسد.
ریباک، خود، کندهی چوب را از زیر پای سوتنیکف می کِشد. آمبیانس صوتیِ روی تصاویر همچون صدای لهیبی بیرونزده از تنورهی دیو میغرّد. کابوسی در جهان سینما رقم میخورد که تاب آوردنش صبوری و شجاعت میطلبد، زیرا که گواهی صادق است از کابوسهایی که در تاریخ پر از نکبت انسان ها رقم خورده. طناب دار، نیمکت زیر پای متّهمان، و کودک خردسالی که با مظلومترین چهرههای تصویرشده بر پرده ی نقرهای، به سوتنیکف زُل زده و میگرید. راستی چگونه می توان مصیبت هایی را که طناب دار در تاریخ بشر به بار آورده از این تاثیرگذارتر و بی رحمانه تر به تصویر کشید.
-خون. این دردنشانِ جنگ. خونی که بر چهره و پیکر سوتنیکف لخته می شود. نه چونان سینمای سانتی مانتال هالیوود، عروج استفاده ای کمینه و بجا از خون می کند. خون هیچگاه شاعرانه از پیکری بیرون نمی زند فوّاره نمی زند. امّا در هرحال هست.
و در نهایت، آن آرزوی دست نایافتنیِ آدمیان،
– رهایی . مابقی فیلم شرح حالِ فلک زدهی ریباک و عذاب دهشتناکی است که گریبانگیر وجدان او می شود. حتّی بازندهای چون او نیز در تمنّای آزادی است لیکن با برداشت و تعبیر مبتذل خودش. او عشق و محبّت و وفاداری را می بازد و در دل سرما و برفی که بیشتر و پیشتر از اندرون اش میجوشد تا اینکه در محیط باشد، محو میگردد.
موخره
و به راستی که جنگ همین است، جنگِ بیهوده، گردهمآیی و ضیافتی از چیزها، آدمها و ایدهها؛ و عمقی که تعصّبات، اختلالات ِتنیده در ذات آدمی، یا بازی و منافع سیاست بازان و سودجویان، بدان می بخشد. شبکهای شنیع با اتصالاتی توبرتو و چندلایه. شبکهای که در عین هیبت کریه اش، می تواند به آسانی از هم بگسلد، با اندکی مدارا، تفکر، عشق و انسان دوستی. شاید زمستان در عروج، تمامی نداشته باشد، امّا زمستانِ زیستگاه ما، همیشه به بهار ختم می شود همیشه!