حرف های تازه پرویز پرستویی خبرساز شد!
پرویز پرستویی در مصاحبه جدیدش انقدر متواضعانه صحبت کرده که این گفت و گو خبرساز شد.
به گزارش وقت صبح، پرویز پرستویی در اولین برنامه مجله تصویری «قاف» گفتگویی انجام داده است که بخشی از آن را در ادامه میخوانید.
پرویز پرستویی گفته: وقتی به من میگویند شما هنرپیشه خوبی هستید، میگویم لطفا به من نگویید هنرپیشه! چون هنرپیشه مثل
مردهشویی است که کارش سخت است و خیلی هم زحمت میکشد، ضمنا برایش هم فرقی ندارد که شاه را بشوید یا گدا، سیاستمدار
یا فردی عادی. او هر مردهای را میشوید، چون شغلش شستن مرده است. عبارت هنرپیشه همین است پیشهاش هنر است. اما من به
خودم میگویم کی قرار است هنرمند شوم؟ در امر ورزش هم اینطور است. ما آدمهایی داریم که مدالهای خوشرنگ المپیک را
گرفتهاند اما آیا همه آنها پهلوان هم هستند؟ چه ورزشکاران مرد و چه زن.
پهلوانی یک جهان و یک منش است و جنسیت ندارد.
در ورزش باید ملاک ما پهلوان شدن باشد و در بازیگری، هنرمند شدن. مسیری که شما از بازیگری تا هنرمندی طی میکنید، مسیر
سادهای نیست که شما بگویید کاری ندارد، من این همه سال کار کردم! آیا یک ورزشکار که مدال المپیک گرفته، میتواند بگوید دفعه
بعد حتما المپیکی میشوم؟! شاید این حرفها کلیشه باشد اما بنده اگر بزرگترین بازیگر جهان هم باشم، آیا واقعا در کار بعدی هم
بزرگترین بازیگر جهان خواهم بود؟ من همیشه میگویم در بازیگری فقط بازی کردنش سخت است، بقیهاش خیلی خوش میگذرد.
اگر فرصت بکنی که خوش بگذرانی. بازیگری مثل مارپله است، همانطور که بالا میروی، ممکن است نیش بخوری و با سر به پایین
بیفتی.
گاهی من از بچهها میشنوم میگویند فلانی کار جدید نگرفتی؟ او هم میگوید چرا گرفتم و بعد هم میگویند خدا را شکر! انگار کار
بازیگری مثل کار ساختمانی است. بله، ما هم باید مثل دیوار چیدن، همهچیز را درست روی هم بچینیم اما به من برمیخورد که
بگویند کار گرفتی یا نگرفتی؟
پیش خودم میگویم نکند من دارم مسیر را اشتباه میروم. من هیچوقت کار نگرفتم، یعنی همیشه مترصد این بودم که آیا کاری پیدا
میشود که من را از خانه بیرون بکشد وگرنه من در خانه بودن و کار نکردن را ترجیح میدهم. من در این سه سال اخیر مثل یک فنر
فشرده بودم و دلم میخواست کاری پیشنهاد شود که انرژیام بیرون بیاید. قرار نیست در یک سناریو هر آنچه میخواهیم باشد اما
باید پشتوانهای باشد که بتوانی خودت را تخلیه کنی.
من در هر کاری به زعم خودم پیرتر شدم. در خیابان گاهی به من میگویند آقا چقدر شکسته شدهاید؟ خب قرار بوده همینطور بشود
و هیچوقت هم تلاش نمیکنم این شکستگی را با ابزارهای امروز رفع کنم. هر مقطعی از بچگی تا پیری حال خودش را دارد و من
نمیتوانم از اینها غافل شوم.
کدامیک از کارهایی که انجام دادید، انرژی عجیبوغریبی از شما گرفت؟ چون شما کار خوب کم ندارید!
من ساده بخواهم بگویم، درواقع هر کاری برای من همان انرژی را به اقتضای خودش گرفته است اما کارهایی مثل آژانس شیشهای یا
بید مجنون خیلی از من انرژی گرفته.
این را خود آقای مجیدی هم میتواند بگوید. برخی کارگردانان خوشبختانه این فرصت را به شما بهعنوان بازیگر میدهند که بروی و
خودت را برای نقش آماده کنی. من نزدیک به دو ماه در بید مجنون مجوزی گرفته بودم که بروم به مجتمع نابینایان در فلکه صادقیه و
از هفتونیم صبح تا پنج عصر چشمم را بر هم بگذارم تا بتوانم نقش نابینا را بازی کنم. من واقعا نابینا شده بودم. من میتوانم با خط
بریل یک شعر تایپ کنم تا شما بدهید به یک نابینا بخواند. این یک فرصت است. این همان خودسازی است.
این یک مرحله از سلوک در یک ساحت دیگر است.
من قرار است نقشی را بازی کنم و فرصتی پیش آمده، چرا از این فرصت برای خودسازی استفاده نکنم؟! من همیشه قضاوت درباره
نقشهایم را به تماشاچی سپردهام که او بگوید چقدر توانستهام کارم را درست انجام دهم. اینجا میتوانم به خودم نمره یا معدل
بدهم که موفق بوده یا نبودهام. خیلیها به من گفتند آن سکانس در بید مجنون که وقتی برای اولینبار آن فرد چشمش را باز میکند و
در آن راهرو راه میرود و در شیشه خودش را میبیند و از چشمش خون چکه میکند، خیلی شاهکار است.
اینها به کنار، یکبار پزشکی از من پرسید چه کسی به شما گفته وقتی آدم قرنیهاش را عمل میکند و بیناییاش را به دست میآورد،
آنطور راه میرود؟ گفتم هیچکس به من نگفته اما من یک مدت در مجتمع نابینایان کسب تجربه کرده بودم اما آنقدر غرق آنها شدم
که آن لحظهای که چشمم را در آن نیمهشب، در آن سکوت مطلق و در آن راهروی طویل باز کردم، نمیدانستم چطور باید راه بروم و
پایم را بگذارم.
آقای کلاری و مجید مجیدی شاهد آن جویهای مدرس هستند که خود مجید میگفت بس است! آقای کلاری میگفت این جویها پر از
شیشه و سنگ هستند اما من میگفتم یک برداشت دیگر برویم. زیر پای من هیچ بستری فراهم نشده بود که من آسیب نبینم اما من
آنجا باید این کار را انجام میدادم. کار سختی بود.
شاید من هیچوقت مستقیما به آقای حاتمیکیا نگفتم اما یکبار سر فیلم آژانس شیشهای نصف بدنم فلج شد و حبیب رضایی شاهد
است که هر کار میکردم، نصف بدنم فلج بود و یک دستم میافتاد! میگفت زنگ بزنم اورژانس، میگفتم نه درست میشوم. سعی
میکردم به آن قدرت وصل شوم و به خودم میگفتم هیچ اتفاقی نیفتاده و تو همان آدم قبلی هستی و خودت را به دست بیاور.
منبع: برترین ها