پدرم مچم را در خانه تیمی گرفت / در مهمانی شبانه سامان به سراغم آمد

به درخواست یکی از همکلاسی‌هایم در یک میهمانی مختلط شرکت کردم و...

کد خبر : ۲۳۲۴۴۴
لینک کوتاه کپی شد
0

به گزارش ۹ صبح؛ اکنون که به روزهای گذشته فکر می‌کنم، مدام با خودم می‌‌گویم که‌ ای‌کاش بعد از فوت سامان، غرورم را کنار می‌گذاشتم و پیش پدر‌ و مادرم برمی‌گشتم و از آنها کمک می‌‌گرفتم تا این‌گونه بازیچه دست افراد سودجو قرار نگیرم. پیش از آنکه گرفتار دام شیطان شوم، خواندن سرگذشت‌های دختران و پسران فریب‌خورده بسیار مرا ناراحت می‌کرد و در دلم نسبت به آنها احساس ترحم می‌کردم اما بعداً گرفتار بلایی شدم و فهمیدم همه کسانی که دچار انحراف و اشتباه شده‌اند، ذاتاً بی‌بندوبار نبودند، بلکه اکثر آنها مثل من بیش از حد به خودشان اطمینان داشتند و اتفاقاً از همین نقطه ضعف بزرگ ضربه خوردند.

کارت همستر کمبات ۲۸ خرداد

۲۷ سال پیش در خانواده‌ای بسیار مرفه و متأسفانه بسیار کم‌اعتقاد به مذهب متولد شدم. از همان ابتدا بسیار غرق در ناز و نعمت بودم و هیچ کمبودی از لحاظ مالی احساس نمی‌کردم اما همیشه محبت پدرانه را در زندگی‌ام کم داشتم. ماجرا از زمانی شروع شد که به درخواست یکی از همکلاسی‌هایم در یک میهمانی مختلط شرکت کردم؛ آن موقع بیش از حد بلندپرواز بودم و به عواقب کارهایم فکر نمی‌کردم.

پدر و مادرم که تا آن موقع هیچ احساس نگرانی در مورد من نداشتند، از آن روز به بعد تازه به خودشان آمدند و روابطم با دوستانم را محدود کردند. پدرم بیشتر وقتش را سر کار بود و من هم با هزار جور قسم و آیه به بهانه درس ‌خواندن، مادرم را راضی می‌‌کردم که اجازه بدهد با دوستانم وقت بگذرانم و بیرون از خانه باشم.

سال آخر دبیرستان بودم که در یکی از همین دورهمی‌های دوستانه با سامان آشنا شدم. سامان با اینکه یک سال بزرگتر از من بود اما کاملاً شخصیت پخته و مردانه‌ای داشت. همیشه بعد از مدرسه چند ساعتی با سامان داخل شهر چرخ می‌زدیم. چند ماه بعد از گوشه‌ و کنار خبر دوستی من و سامان به گوش پدرم رسید؛ به خاطر همین بیشتر مراقب رفت و آمدم بودند تا دسته‌گل به آب ندهم.

یک روز بدون اینکه به من چیزی گفته باشند، با یکی از دوستان پدرم که صاحب شرکت معتبری بود، قرار خواستگاری برای پسرش را گذاشته بودند تا به خیال خودشان از شر ندانم‌کاری‌هایم خلاص شوند‌. هرگز فراموش نمی‌کنم که پدرم چطور مرا در خانه حبس کرد و تا شب خواستگاری هر چقدر داد زدم و گریه کردم، دلش به رحم نیامد. مادرم هم که طاقت گریه‌ها و بی‌تابی‌هایم را نداشت، پشت در اتاق نشسته بود و با حرف‌ها و نصیحت‌های مادرانه‌اش سعی می‌کرد که آرامم کند.

بالاخره زنگ در به صدا درآمد و میهمان‌ها یکی‌یکی وارد پذیرایی شدند. از همان لحظه اول با دیدن خواستگارم جا خوردم. خانواده خوبی به نظر می‌رسیدند ولی پسرشان بیشتر شبیه مردهای پابه‌سن گذاشته بود و هیچ تناسبی از لحاظ سنی با هم نداشتیم. در تمام آن چند ساعت بغض کرده بودم و نگاهم قفل صفحه گوشی بود و منتظر پیامی از سامان بودم. پدر و مادرم آن شب به خیال خودشان نقشه‌ها برای عروسی تک‌دخترشان می‌کشیدند اما خبر نداشتند که من و سامان حاضر نیستیم به همین راحتی همدیگر را از دست بدهیم. آن شب دوباره با پدرم بحثم شد چون به هیچ عنوان حاضر نبود از موضع‌اش کوتاه بیاید. وقتی داد و فریادها و خط‌ و نشان کشیدن‌های پدرم تمام شد، منتظر ماندم تا زمان مناسب از راه برسد.

نیمه‌های شب بود که با چند دست لباس و شناسنامه و مقداری پول و طلا خانه پدری‌ام را برای همیشه ترک کردم. خیال می‌کردم با فرار کردن می‌توانم از زندانی که پدرم برایم ساخته بود، برای همیشه خلاص شوم اما افسوس بازی روزگار تلخ‌تر از آن ‌چیزی بود که فکرش را می‌کردم.

آن‌ روزها تنها حامی‌ و رفیقم، سامان شده بود. چند هفته‌ای بود که از خانه فرار کرده بودم. در تمام این مدت در یکی از ویلاهای پدر سامان مخفی شده بودم و پدر و مادرم بی‌خبر از جا و مکانم بودند. سامان مدام اصرار می‌کرد که هر چه زودتر عقد کنیم و برای همین یک روز با مادرم تماس گرفت و همه ماجرا را برایش تعریف کرد.

مادرم التماس می‌کرد که به خانه برگردم اما من باید بین سامان و پدرم یکی را انتخاب می‌کردم. مصمم آدرس محضر را برایش فرستادم و با حضور خانواده‌های‌مان عقد مختصری برگزار شد. پدر و مادر سامان هم با ازدواج‌مان مخالفت می‌کردند اما سامان مثل خودم خوب بلد بود حرفش را به کرسی بنشاند. سامان هیچ منبع درآمدی نداشت و پول توجیبی‌اش را از پدرش می‌گرفت، بعدها داخل شرکت پدرش مشغول به کار شد و پدرش هم وقتی اراده و پشتکار سامان را دید، یکی از خانه‌های تازه‌ساختش را در اختیارمان گذاشت تا درگیر پرداخت اجاره و مستأجری نباشیم. با تمام مشکلات و مخالفت‌های خانواده‌های‌‌مان، زندگی‌ را با عشق شروع کردیم.

سال‌ها گذشت و سامان مدیرعامل شرکت پدرش شده بود. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که آن اتفاق شوم ریشه درخت خوشبختی‌مان را خشکاند.

پسرم ۶ ساله بود که سامان در اثر سانحه تصادف از دنیا رفت. بعد از برگزاری مراسم سالگرد سامان، پدرشوهرم حضانت سهیل را گرفت. به هر دری زدم اما انگار همه در‌ها به رویم بسته شده بودند. شب و روزم به گریه می‌گذشت و بی‌تاب همسر و فرزندم بودم.

بعد از دور شدن سهیل، تازه متوجه شدم که چه ظلم بزرگی در حق پدر و مادرم کردم و چقدر با رفتار بچگانه‌ام عذاب‌شان دادم. با بی‌فکری همه پل‌های پشت سرم را خراب کرده بودم و روی برگشتن به خانه پدری‌ام را نداشتم، به خاطر همین با ته‌مانده حسابم، خانه‌ای را رهن کردم.

از صبح تا شب کارم شده بود به آگهی‌های کاریابی زنگ زدن که بالاخره در یک سالن زیبایی با حقوق ناچیز مشغول به کار شدم. با یادآوری گذشته و جای خالی پسرم افسردگی‌ام شدیدتر شده بود. یک روز صاحب سالن کنارم نشست و از حال و روزم گلایه کرد و گفت

با این سر و شکل به‌هم ریخته و چهره پریشان از این به بعد نمی‌توانم آنجا کار کنم.

برای بهتر شدن افسردگی‌ام پیشنهاد کرد قرصی را مصرف کنم. به اصرار یه ورق از قرص‌ها را به من داد و با اکراه قرص‌ها را گرفتم و به خانه برگشتم. چند روز بعد از مصرف کاملاً شاداب و پرانرژی شده بودم، به طوری که همه دوستانم متوجه تغییراتم شده بودند.

یک ماه بعد تازه متوجه شدم که این قرص‌ها روان‌گردان بودند و به شکل فجیعی به آنها اعتیاد پیدا کرده بودم. روزی که قرص‌هایم تمام می‌شد، عصبی و بی‌قرار می‌شدم و مثل مرده متحرک توان هیچ کاری را نداشتم. صاحب سالن هم که اوایل قرص‌ها را بدون دریافت پول به من می‌داد، بعدها پول قرص‌ها را سر ماه از حقوقم کم می‌کرد. با مصرف قرص و شیشه، عصبی و کم‌طاقت شده‌ بودم و کابوس‌های شبانه لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت.

4 سال گذشت و در این مدت به یک فروشنده حرفه‌ای تبدیل شده بودم. دیگر کمتر به پسرم فکر می‌کردم و در کل همه هوش و حواسم درگیر فروش قرص‌ و شیشه شده بود تا اینکه چند روز پیش پدرم به همراه پلیس در یکی از خانه‌های تیمی دستگیرم کردند و به بازداشتگاه منتقل شدم.

اکنون که به روزهای گذشته فکر می‌کنم، مدام با خودم می‌‌گویم که ‌ای‌کاش بعد از فوت سامان، غرورم را کنار می‌گذاشتم و پیش پدر‌ و مادرم برمی‌گشتم و از آنها کمک می‌‌گرفتم تا این‌گونه بازیچه دست افراد سودجو قرار نگیرم.4 سال گذشت و در این مدت به یک فروشنده حرفه‌ای تبدیل شده بودم. دیگر کمتر به پسرم فکر می‌کردم و در کل همه هوش و حواسم درگیر فروش قرص‌ و شیشه شده بود تا اینکه چند روز پیش پدرم به همراه پلیس در یکی از خانه‌های تیمی دستگیرم کردند و به بازداشتگاه منتقل شدم.

اکنون که به روزهای گذشته فکر می‌کنم، مدام با خودم می‌‌گویم که ‌ای‌کاش بعد از فوت سامان، غرورم را کنار می‌گذاشتم و پیش پدر‌ و مادرم برمی‌گشتم و از آنها کمک می‌‌گرفتم تا این‌گونه بازیچه دست افراد سودجو قرار نگیرم.