روزی که پسر تیمسار و دختر پزشک مخصوص شاه ادعای پیامبری کردند!

خبر کوتاه و عجیب بود؛ مدعی پیامبری کشتار به راه انداخته. اتفاقی عجیب که از حوالی زنجان آغاز شد و به تهران رسید.

کد خبر : ۲۲۰۱۳۹
لینک کوتاه کپی شد
0

به گزارش وقت صبح، منبع: محسن ظهوری در عصر ایران نوشت: سرنوشت کسانی که در جست‌وجوی آرمان‌شهر بودند و برای رسیدن به آن اسلحه برداشت. داستان زوجی به نام «بهمن حجت کاشانی» و «کاترین عدل». 

داستان ما در بهار سال ۱۳۵۴ تمام می‌شود؛ در اینجا، شهرستان «خرم‌دره» در استان زنجان. البته کمی آن‌طرف‌تر؛ جایی که حالا حاشیه شهر است و روزگاری روستایی بود به‌نام «الله‌ده». 

روستایی که توسط این خانواده ساخته شد؛ «بهمن حجت کاشانی» و همسرش «کاترین عدل». 

کسانی که دل از زندگی مرفه کندند تا برای خود یک جامعه ایده‌آل درست کنند. قبل از آنکه به روستای آن‌ها و ماجراهای خونینی که در آن رخ داد برسیم، بهتر است با این زن و شوهر آشنا شویم. 

برادرزاده و فرزند تیمسار

«بهمن حجت کاشانی» شخصیت اصلی داستان ماست؛ به دنیا آمده در خاندانی سرشناس که عموی او مشهورترین‌شان است؛ سپهبد «علی حجت کاشانی» رئیس سازمان تربیت بدنی وقت که ورزشگاه آزادی تهران در زمان او ساخته شد و پس از انقلاب اعدام شد. 

بهمن از همان کودکی مثل پدر و عمویش به استخدام ارتش درآمد؛ در نیروی هوایی آموزش دید و برای تکمیل دوره فنی هلی‌کوپتر به آمریکا رفت. می‌گویند او پس از بازگشت، برای کار در گروه فنی هلی‌کوپتر مخصوص شاه و ملکه انتخاب شد، ولی نپذیرفت. 

بهمن در اواسط ۲۰ سالگی به زندان می‌افتد؛ گفته‌اند دلیلش ازدواج بدون اجازه ارتش و تمرد از دستورات مافوق بوده. او در زندان قصر تهران با «خسرو جهانبانی» داماد شاه هم‌سلول می‌شود که آغاز آشنایی‌اش با «کاترین عدل» است؛ دومین شخصیت این داستان. 

«کاترین» دختر پروفسور «یحیی عدل» بود از مشهورترین جراحان ایرانی که با شخص شاه رابطه نزدیکی داشت. دختری عاشق ورزش و کوهنوردی که همین علاقه کار دستش داد؛ در نوجوانی از کوه آتشگاه اصفهان افتاد و با قطع نخاع، برای همیشه روی ویلچر نشست. 

اینجا باید نزدیک‌ترین دوست او را هم بشناسیم؛ «علی پهلوی» با نام خارجی «پاتریک» و حاصل ازدواج «علیرضا» برادر محمدرضاشاه با خانمی لهستانی به نام «کریستین شولوسکی». 

پدر پاتریک که در ایران و در سانحه سقوط هواپیما درگذشت، او را از فرانسه به تهران آوردند؛ کودکی که شخص شاه را مسبب مرگ پدر می‌دانست. 

«کاترین عدل» و «علی پهلوی» از دوستان «خسرو جهانبانی» هستند؛ همان کسی که با «بهمن حجت کاشانی» هم‌سلول شده. گفته‌اند «خسرو» سفری بدون اجازه به فرانسه داشته و برای همین بازداشت شده بود. برخی هم اعتیاد به هروئین و بعضی هم مخالفت شاه با ازدواج او شهناز دخترش را دلیل زندان خسرو دانسته‌اند. 

ازدواج

هرچه بود، «کاترین عدل» همراه با «علی پهلوی» برای ملاقات او به زندان قصر رفتند و آن‌جا «بهمن» را دیدند؛ شروع یک آشنایی که به ازدواج «کاترین» و «بهمن» می‌انجامد و باردار شدن «کاترین». زایمانی که به‌خاطر وضعیت جسمانی مادر، آن را یک معجزه دانستند. 

«بهمن» و «کاترین» حالا سه فرزند کودک دارند؛ «مریم» و «معصومه» از ازدواج اولِ «بهمن» و «فاطمه» هم حاصل ازدواج خودشان. آن‌ها مسلمان‌های سفت و سختی شده‌اند و می‌خواهند دور از جامعه‌ای که فاسد می‌دانستند زندگی کنند. 

سهم‌الارث «کاترین» از پدرش، زمینی است در اطراف «خرم‌دره» که به آن‌جا می‌روند تا آبادش کنند. نامش را «الله‌ده» می‌گذارند؛ «علی پهلوی» یا همان «پاتریک» هم همراه آن‌هاست و به همین روستا می‌رود. جایی که داستان اصلی ما آغاز می‌شود. 

ساخت الله ده

با تلاش‌های «بهمن» حدود ۷۰ خانوار در «الله‌ده» ساکن می‌شوند. او محصولات خود را ارزان به روستاییان اطراف می‌فروخت و فهرستی هم از آدم‌های فقیر داشت تا برایشان حقوق ماهانه در نظر بگیرد. 

اما «بهمن» سخت‌گیر است؛ خوردن چای و شیرینی را حرام، تماشای تلویزیون و شنیدن موسیقی را ممنوع، حجاب و نماز و روزه را اجباری و سیگار کشیدن را قدغن می‌کند. او مسجدی در روستا می‌سازد با طرح و نقشه خودش. 

بنایی به‌شکل یک بعلاوه که با آیاتی از قرآن تزئین شده و اهالی باید سر وقت در آن نماز می‌خواندند. این مسجد هنوز هم هست که اهالی آن را مسجد «بهمن حجت کاشانی» نامیده‌اند. 

مسجد و خودروی بهمن حجت کاشانی در این روزها

به گفته «علی پهلوی»، سخت‌گیری‌های «بهمن» باعث می‌شود اهالی روستا را به مرور از آن‌جا بروند و او هم روز به روز غمگین‌تر و ناامیدتر شده تا نهایتا تصمیم می‌گیرد از تمام مردم فاصله بگیرد. 

«بهمن» و «کاترین» همراه فرزندان‌شان به غار «پیرآغاجی» در دامنه کوه «خلیفه‌لو» می‌روند؛ جایی در دو کیلومتری خرم‌دره. به قول خودشان هجرت می‌کنند. آن‌ها ۲۷ روز در این غار کوچک و در هوای سرد می‌مانند و نان و کشمش می‌خورند. 

در این مدت «شعبان کرمی» سرکارگر «بهمن» و «شعبان نادری» که امروز روحانی مشهور خطه «شِناط» در ابهر است، به او سر می‌زنند. آن‌ها تعریف می‌کنند که «بهمن» به «کاترین» و فرزندانش تیراندازی یاد داده بود و همه در غار مسلح بودند. 

فکر اقدام مسلحانه 

«بهمن حجت کاشانی» در فکر اقدامی مسلحانه است؛ به گفته خودش جهاد. او نهایتا از کوه پایین می‌آید و شروع اتفاقی ناگوار را رقم می‌زند. 

روستا خلوت است و تنها چهار نفر از کارگرانش مانده‌اند؛ او آن‌ها را به جهاد دعوت می‌کند و وقتی ساز مخالف می‌شنود به هر چهار نفر شلیک می‌کند. 

سمت چپ صورت «عین‌الله محمودی» زخمی می‌شود، «طاهر حنیفه» شانس آورده گلوله از بالای سرش رد می‌شود و دو نفر دیگر «غلام رحمانی» و «صفرعلی خلجی» می‌میرند و ادامه ماجرای «بهمن» را نمی‌شنوند. 

«بهمن» با خودروی «علی پهلوی» از روستا خارج شده و به سمت تهران می‌رود؛ اما یک روز بعدش می‌رسد چراکه ژاندارمری و شهربانی از قضیه تیراندازی‌های روستا مطلع شده و در مسیر ایست‌های بازرسی گذاشته‌اند و بهمن مجبور می‌شور یک‌شب را در ابهر بماند. 

رسیدن به تهران

«آریاشهر» تهران که حالا «صادقیه» نام دارد، جایی است که «بهمن حجت کاشانی» در صبح روز یکم اردیبهشت ۵۴ به مسجدی می‌رود و نماز می‌خواند. 

کمی بالاتر از «فلکه اول صادقیه»، خیابان‌های پانزدهم و یازدهم قرار دارند. روزنامه اطلاعات نوشته او به خیابان پانزدهم رفته و در اسناد ساواک خیابان یازدهم قید شده. 

او به درِ خانه شخصی به نام «تاجدار» کارمند بانک مرکزی می‌رود که دوست «بهمن» بوده و ساعت ۶ و نیم صبح او را به خانه راه داده. بهمن فهرستی داشته از کسانی که می‌خواهد بکشد و این را به دوستش می‌گوید: 

«امیرعباس هویدا» نخست‌وزیر وقت، «اسدالله علم» وزیر وقت دربار، «خسرو جهانبانی» داماد شاه، «عبدالعزیز فرمانفرمائیان» معمار سرشناس و «یحیی عدل» پزشک مشهور و پدر همسرش برخی از آن‌ها هستند. 

با اینکه گفته‌اند بهمن بارها از کشتن شاه حرف می‌زده اما احتمالا او را در فهرست خود نگذاشته چراکه فکر می‌کرده به شاه دسترسی ندارد. 

در محاصره

«تاجدار» به «پرویز ثابتی» رئیس ساواک تهران خبر می‌دهد و چند ساعت بعد خانه محاصره می‌شود. برنوی کوتاه و بلند، و کلت والتر از جمله اسلحه‌هایی است که می‌دانیم «بهمن» همراه داشته. 

پس طبیعی است در نخستین دقایق زدوخورد با ساواک، کار او تمام می‌شود. اما در این مدت چه بر سر همسر و فرزندانش آمد؟ 

در الله ده

با رفتن «بهمن» از «الله‌ده» نیروهای نظامی و انتظامی به روستا می‌رسند و با احتمال اینکه بهمن هنوز درون غار است، آنجا را محاصره می‌کنند. 

غاری که در آن پنهان شدند

«کاترین عدل» با تیراندازی سرهنگ دوم «رضایی» افسر ژاندارمری را دم ورودی غار از پا درمی‌آورد و نیروهای نظامی هم به داخل غار نارنجکی پرتاب می‌کنند. 

«کاترین» می‌میرد، مریم ۸ساله زخمی می‌شود و چشم معصومه ۶ساله آسیب می‌بیند اما فاطمه ۳ ساله، سالم می‌ماند. 

این زدوخورد حدود یک روز کامل طول می‌کشد و پس از آن نوبت «علی پهلوی» است که در خانه روستایی خود دستگیر شده و به اتهام رساندن اسلحه و خودرو به بهمن زندانی شود. 

گرچه پس از چندی با وساطت مادربزرگش «تاج‌الملوک» از زندان آزاد می‌شود و بعدها یعنی چهار ماه بعد از انقلاب هم، فامیل خود را از «پهلوی» به «اسلامی» تغییر می‌دهد. 

حاشیه‌ها

داستان «بهمن حجت کاشانی» حاشیه‌های زیادی هم دارد؛ «خسرو معتضد» او را معتاد به روانگردان «ال‌اس‌دی» که سندی برای حرفش ارائه نداده. 

روزنامه‌های آن روزگار هم به او لقب مدعی پیامبری داده‌اند و در گفت‌وگوهایی با اهالی خرمدره هم این نظر را تائید کرده‌اند، اما همان اشخاص بعدها این موضوع را رد کردند. 

در روزهای پس از این حادثه اخبار ضدونقیضی در روزنامه‌ها منتشر شد؛ ابتدا «بهمن حجت کاشانی» را عامل مرگ سرهنگ و همسر خودش معرفی کردند و چند روز می‌گذرد تا جزئیات واقعه مشخص شود. 

از طرفی نشریه «پیام مجاهد» متعلق به «سازمان مجاهدین خلق» و «رادیو پیک ایران» که صدای «حزب توده» بود، او را شهید خواندند. 

جدای از این حاشیه‌ها، هنوز هم بسیاری از نکات درباره زندگی و افکار «بهمن» مبهم است، اما یک‌چیز را می‌دانیم؛ 

«بهمن حجت کاشانی» و «کاترین عدل» با تفسیر شخصی خود از قوانین اسلام، می‌خواستند با روشی سختگیرانه جامعه موردنظرشان را بسازند و سپس دست به ترور شخصیت‌های سیاسی بزنند، اما هیچ‌کس همراهی‌شان نکرد. روستا به خون نشست، ولی انگار برای این زوج زندگی باب میل بوده. 

آخرین تصویرها

از «کاترین عدل» عکسی به‌جا مانده در اوایل دهه بیست زندگی‌اش که «معصومه» دختر دوم «بهمن» را در آغوش گرفته. 

یکی از آخرین تصاویر به‌جا مانده از این زن که در آن از سبک زندگی جدیدش راضی به نظر می‌رسد. 

لبخندی بر لب دارد که چند ماه بعدش محو می‌شود؛ زمانی که مقابل چشم فرزندانش جان می‌دهد. 

آخرین تصویر از «بهمن» هم چند روز قبل از رفتن به غار از او گرفته شده؛ در حال سوزاندن اسناد و دستنوشته‌های خود. 

می‌داند قرار نیست زیاد زنده بماند، از قبل نقشه خود را طراحی کرده و آن را به دوست خود «علی پهلوی» هم گفته. 

اینجا در آخرین تصویر، او لبخند می‌زند. هنوز وجود دارد؛ مردی ۳۱ساله که ناگهان خود را به انتهای زندگی رساند.