فکر کردم خواهرزاده‌ام عاشق پسرم است، اما شوهرم او را…

۱۸ساله بودم که با «طاهر» ازدواج کردم. پدرم وضعیت مالی مناسبی داشت، به طوری که همه خواهران و برادرانم را حمایت می‌کرد…

کد خبر : ۲۰۰۵۸۳
لینک کوتاه کپی شد
0

به گزارش وقت صبح به نقل از خراسان، زن ۳۸ساله با بیان این که همسرم مرا بلاتکلیف رها کرده است. درباره قصه زندگی‌اش به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت:

۱۸ساله بودم که با «طاهر» ازدواج کردم. پدرم وضعیت مالی مناسبی داشت، به طوری که همه خواهران و برادرانم را حمایت می‌کرد.

هر کدام آن‌ها به دنبال سرنوشت خودشان رفتند و زندگی خوبی دارند اما در میان خانواده و نزدیکانم، زندگی من از هر نظر خودنمایی می‌کرد.

عشق به طاهر

علاقه من و طاهر به یکدیگر زبانزد فامیل بود. از سوی دیگر، همسرم به دلیل وضعیت مالی خوبی که داشت بهترین هدیه‌ها را به مناسبت‌های مختلف برایم تهیه می‌کرد.

مدام به مسافرت می‌رفتیم و روزگار شیرینی را می‌گذراندیم. همه فامیل به زندگی من حسرت می‌خوردند تا این که سال‌ها گذشت و پسرم به سن جوانی رسید.

در این میان، خواهرزاده‌ام بیشتر از دیگر فامیل به منزل ما رفت و آمد داشت.

من هم که احساس می‌کردم «سیمین» عاشق پسرم شده است، بیش از اندازه به او محبت می‌کردم و تحویلش می‌گرفتم.

رفت و آمد سیمین

با آن که سیمین از پسرم بزرگ‌تر بود، اما با خودم می‌اندیشیدم او دختر زبر و زرنگی است. و به راحتی می‌تواند اوضاع زندگی پسرم را جمع و جور کند.

از طرف دیگر نیز همسرم بیشتر از من به او محبت می‌کرد چرا که من دختر نداشتم. و احساس می‌کردم این رفتار همسرم به خاطر آن است که حس داشتن دختر را تجربه می‌کند.

او برای سیمین به هر بهانه‌ای هدیه‌های گران قیمت می‌خرید و او را به مسافرت می‌برد تا این که حدود یک سال قبل تازه فهمیدم. ارتباط همسرم و سیمین از حد فامیل بودن فراتر رفته است و آن‌ها ارتباطی نزدیک‌تر با یکدیگر دارند.

ازدواج با خواهرزاده

به همین دلیل از سیمین خواستم کمتر به منزل ما رفت و آمد کند اما همسرم با شنیدن این ماجرا بسیار عصبانی شد و کارمان به مشاجره کشید.

بعد از این ماجرا متوجه شدم همسرم و سیمین یکدیگر را در بیرون از منزل ملاقات می‌کنند و باز هم پنهانی به منزلم رفت و آمد دارند.

اگرچه وقتی خواهرم و شوهرش متوجه موضوع شدند خیلی تلاش کردند تا سیمین را از همسرم جدا کنند. ولی تلاش‌های آن‌ها بی‌فایده بود و بالاخره سیمین به عقد همسرم در آمد.

حالا او در قصری که من سال‌ها برای هر تکه آجر آن زحمت کشیده‌ام پادشاهی می‌کند و من هر روز بیشتر از گذشته تحقیر می‌شوم و…