5 روایت تکان دهنده و باورنکردنی از کسانی که مرگ را تجربه کردند!

مرگ یکی از معدود موارد قطعی زندگی است؛ با این حال افرادی هستند که آن را تجربه کرده و بازگشته‌اند. در این مطلب روایت آنها از تجربه ای که از سر گذرانده‌اند را می‌خوانیم.

کد خبر : ۱۹۸۰۶۳
لینک کوتاه کپی شد
0

به گزارش وقت صبح به نقل از روزیاتو؛ مرگ یکی از اسراری است که همچنان باوجود پیشرفت‌های عظیم علمی تا حد زیادی ناشناخته باقی مانده است.

در مورد اینکه مُردن چگونه است نظریه‌های رایجی وجود دارد؛ مثل دیدن نور سفید و رد شدن سال های سپری‌شده زندگی از جلوی چشمان درست مثل یک فیلم سینمایی.

تنها بینشی که در این زمینه داریم از گزارش‌های افرادی است که از نظر پزشکی مُرده و سپس احیا شده‌اند.

برخی از این افراد تجربیات خود را در این باره در تالار گفتگوی وب‌سایت آمریکایی ردیت (Reddit) به اشتراک گذاشته‌اند و به این سوال که «مردن چگونه است؟» به بهترین شکلی که می‌توانستند پاسخ داده‌اند. پاسخ‌ها بسیار متفاوت است.

۱. ورق زدن یک کتاب

کاربری به نام monitormonkey پنج سال پیش تحت عمل جراحی بزرگی قرار گرفت که طی آن خونریزی داشت و باعث شد چندین دقیقه مرگ را تجربه کند. او این‌طور نوشته است:

در جایی شبیه به فضا بیدار شدم اما هیچ ستاره یا نوری وجود نداشت. شناور نبودم، فقط آنجا بودم. گرم یا سرد، گرسنه یا خسته نبودم؛ طبیعی و آرام بودم. می‌دانستم که در آن نزدیکی نور و عشق وجود دارد اما هیچ اصرار یا نیازی نداشتم که فورا به سراغش بروم.

یادم هست که به زندگی‌ام فکر می‌کردم، اما نه مثل تصاویر مونتاژشده یک فیلم. بیشتر شبیه این بود که بی‌تفاوت کتابی را ورق می‌زدم و بخش‌هایی از آن اینجا و آنجا برجسته‌تر می‌شد.

هرچه بود افکارم را در مورد چند چیز تغییر داد. هنوز از مُردن می‌ترسم اما نگران اتفاقی که بعد از آن می‌افتد نیستم.

۲. ملاقات یکی از عزیزان

Schneidah7 وقتی با سرعت ۸۰ کیلومتر بر ساعت موتورسیکلت خود را می‌راند از آن پرت شد و وقتی به بیمارستان منتقل شد از نظر پزشکی جان باخت.

او به یاد می‌آورد که پیش از آنکه آمبولانس برسد در حالی که در جاده دراز کشیده بود کسی را که می‌شناخت دیده که تشویقش می‌کرد به زندگی برگردد:

فقط یادم هست که روی پیاده‌رو افتاده بودم و همه چیز به‌آرامی سیاه و ساکت می‌شد. تنها دلیلی که به خواب نرفتم این بود که شنیدم کسی فریاد می‌زند: «یالا مَرد، بلند شو، بلند شو!» بعد یک نفر شروع کرد به ضربه زدن به کلاه ایمنی‌ام.

وقتی چشمانم را باز کردم برادرم را دیدم که روی پیاده رو کنار من چمباتمه زده. عجیب بود، چون برادرم چندین سال پیش به خاطر سوءمصرف مواد مُرده بود. تنها چیز دیگری که به یاد دارم این است که نگاهی به ساعتش انداخت، چیزی شبیه این گفت که «زود می‌رسند» و بعد دور شد.

کاش می‌توانستم جزئیات بیشتری ارائه بدهم اما راستش را بخواهید چیز زیادی از این حادثه به یاد نمی‌آورم و همچنان به خاطر آن تصادف حافظه‌ام مشکل دارد.

۳. یک باغ خالی

در حالی که بسیاری از کاربران «مرگ» خود را مثل یک «خلاء» توصیف کردند، IDiedForABit پس از یک واکنش آلرژیک تجربه بسیار متفاوتی داشت:

یادم هست که احساس می‌کردم به عقب کشیده می‌شوم؛ بسیار آهسته، مثل کشیده شدن در آب، و سیاهی ظاهر و محو می‌شد. در یک لحظه دوباره محو شد و بعد من به یک باغ خیره شده بودم.

باغ پر از گل نبود، فقط خاک و تکه های چمن. یک زمین بازی با یک چرخ و فلک در وسط آن وجود داشت که دو کودک به دور آن می‌دویدند.

توصیفش سخت است اما احساس می‌کردم می‌توانستم انتخاب کنم که بروم یا بمانم، اما هربار که تصمیم می‌گرفتم برگردم، سر جایم نگه داشته می‌شدم.

تمام دلایلی که می‌خواستم برگردم را مرور می‌کردم و وقتی به وجودی نامرئی گفتم نمی‌خواهم مادرم را رها کنم، هرآنچه تا آن لحظه نگهم داشته بود بالاخره رهایم کرد. ناگهان به بدنم برگشتم. قلبم شش دقیقه متوقف شده بود.

۴. زدن دکمه Snooze

کاربر TheDeadManWalks در دوران نوجوانی ماه‌ها شیمی درمانی را پشت سر می‌گذاشت که بینی‌اش به‌طور غیرقابل کنترلی دچار خونریزی شد. به خاطر عفونت حالش بدتر شد و بعد به سمت مرگ رفت اما بازگشت. او تجربه‌اش را این‌طور توصیف می‌کند:

وقتی به عقب برمی‌گردم بدترین بخش این است که چقدر می‌تواند آرامش بخش به نظر برسد. مثل اینکه بخواهید دکمه snooze زنگ ساعت ۷ صبح گوشی‌تان را بزنید. شاید یک یا دو بار آن را بزنید اما بعد یادتان بیاید که کار یا مدرسه دارید و خواب می‌تواند صبر کند، چون شما هنوز کارهایی برای انجام دادن دارید.

ظاهرا هربار که به من شوک می‌دادند بیدار می‌شدم (اینطور احساس می‌کردم) و به کارکنان بیمارستان یک جوک متفاوت درباره کسی که تق تق به در می‌زند می‌گفتم. هیچ نور یا چیز دیگری نبود، فقط شبیه خواب بود.

۵. هیچ چیز نبود

تنفس و ضربا قلب Rullknuf بعد از تصادف با موتور متوقف شد و بعد از دو دقیقه دوستش توانست او را احیا کند. او تجربه‌اش را این‌طور روایت می‌کند:

برای من فقط خاموشی بود. نه رویایی، نه تصویری، نه دردی، هیچ چیز نبود. ظاهرا بیشتر از ۱۰ بار پرسیدم چه اتفاقی افتاده و باید خوشحال باشم که امروز زنده‌ام.